من و بابام

این وبلاگ کارمشترکی است از من و بابام که قراره خاطره های مشترکمون رو منتشر کنیم

این وبلاگ کارمشترکی است از من و بابام که قراره خاطره های مشترکمون رو منتشر کنیم

من و بابام

من محمد عرفان برفرازی هستم.اسم بابام ناصر آقاست و قراره با هم این وبلاگ رو اداره کنیم. من امسال یعنی سال 1392 دانش آموز کلاس چهارم هستم .ما می خواهیم خاطرات مشترکمون را با کمک هم در این وبلاگ منتشر کنیم ...فکر می کنم وبلاگ جذابی بشه ..امیدوارم

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


بابا بزرگم کارمند فرودگاه بوده ، عموی بابام هم کارمند فرودگاه بوده ...بابای بابا بزرگم هم کارمند فرودگاه بوده ... خلاصه جد اندر جد فرودگاهی بودند ...بابام می گه  فرزند خلفی نبوده چون راه پدرانش را دنبال نکرده ...حالا خیلی عذاب وجدان داره ...به همین خاطر دوست داره من خلبان بشم یا یه جوری خلاصه  به هرچی که به فرودگاه ربط داشته باشه، وصل بشم...

البته من هنوز تصمیمم رو نگرفتم، باید در موردش فکر کنم  ...چون به خیلی چیزا ربط داره ..همش که دست خودم نیست...به هرحال بابام چون از ادامه این راه خیلی مطمئن نبوده این عکسو از من کنار یه ماکت هواپیما گرفته ....که حداقل اینو داشته باشه ....

این عکس مال 7 یا 8 سال پیشه ...این بابای بی انصاف ما نکرده ...یه دستی به سر وصورت من بکشه ... انگار از پشت کوه اومدم....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۷
محمد عرفان برفرازی

سلام دوستان؛ امروز می خوام یه دست نوشه از بابام رو براتون رونمایی کنم ...[ رونمایی ، عجب واژه ای بکار بردم] متن قشنگیه ...اینطور که بابام می گه وقتی 18 یا 19 سالش بوده گاهی دست به قلم می شده چیزهایی می نوشته ...بابام خیلی افسوس اون موقع ها رو می خوره ...خاطرات جالبی از اون زمان ها داره ...بگذریم لطفا بخونین ونظرتون رو در مورد بابای نویسنده من بگین ...

بهشت جهنمی

ناصر برفرازی

عده ای دختر و پسر هم سن وسال بودیم وغروب ها بساط بازی شیطون فرشته برپا بود. یکی شیطان می شد، دیگری فرشته  وبقیه آدم هایی بودند که باید در تعقیب و گریزی نفس گیر از شر شیطان گریخته به فرشته پناه می بردند.

و من چقدر می ترسیدم از اینکه شیطان از من تندتر بدود .بهشت وجهنم هم داشتیم که به اندازه دو سوی یک کوچه با هم فاصله داشتند و من هنوز هم پس از چهل و اندی سال  از جهنم کوچه مان بدم می آید.

آه؛ که چه بسیار جهنمی شده بودم و آنوقت بغض در گلویم می شکست و فرشته محله مان که اشک هایم را دیده بود می آمد و مرا به بهشت می برد، اما دیگر... بهشت برایم دست کمی از جهنم نداشت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۳
محمد عرفان برفرازی