سلام دوستان؛ امروز می خوام یه دست نوشه از بابام رو براتون رونمایی کنم ...[ رونمایی ، عجب واژه ای بکار بردم] متن قشنگیه ...اینطور که بابام می گه وقتی 18 یا 19 سالش بوده گاهی دست به قلم می شده چیزهایی می نوشته ...بابام خیلی افسوس اون موقع ها رو می خوره ...خاطرات جالبی از اون زمان ها داره ...بگذریم لطفا بخونین ونظرتون رو در مورد بابای نویسنده من بگین ...
بهشت جهنمی
ناصر برفرازی
عده ای دختر و پسر هم سن وسال بودیم وغروب ها بساط بازی شیطون فرشته برپا بود. یکی شیطان می شد، دیگری فرشته وبقیه آدم هایی بودند که باید در تعقیب و گریزی نفس گیر از شر شیطان گریخته به فرشته پناه می بردند.
و من چقدر می ترسیدم از اینکه شیطان از من تندتر بدود .بهشت وجهنم هم داشتیم که به اندازه دو سوی یک کوچه با هم فاصله داشتند و من هنوز هم پس از چهل و اندی سال از جهنم کوچه مان بدم می آید.
آه؛ که چه بسیار جهنمی شده بودم و آنوقت بغض در گلویم می شکست و فرشته محله مان که اشک هایم را دیده بود می آمد و مرا به بهشت می برد، اما دیگر... بهشت برایم دست کمی از جهنم نداشت...